لیلیا عبدالمالکیلیلیا عبدالمالکی، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

پرنده کوچک خوشبختی

سال 91 بهترین سال برای ما بود

امسال که گذشت بهترین و شیرین ترین روزهای عمرم رو گذروندم خدا تو رو به ما هدیه داد و زندگی مون لذت بخش تر از قبل و عشق مون عمیق تر شد . امسال پر از خنده ، گریه ، اضطراب ، نگرانی ، شادی ... بود تنهایی و سکوت دیگه از مامان لیلا دور شده بود و همه زندگیش تو شده بودی یادم می یاد اولین بار تو بیمارستان وقتی دیدمت همه دردام و سختی هایی که کشیده بودم از یادم رفت باورم نمیشد که مادر شدم و یه فرشته تو بغلمه و مال خودمه یادم میاد اون لحظه ای که برای اولین بار چشما ت و باز کردی و با عشق منو نگاه کردی انقدر کوچولو بودی که می ترسیدم تو بغلن بگیرمت امسال رو هر روز ش رو به این امید گذروندم که تو بزرگتر بشی و به من بگی مامان ... الان هر وقت ازم دور بش...
29 اسفند 1391

بابا احسان

بابا احسان این چند روز خیلی سرش شلوغه و نارحت از اینکه چرا پیش دخترش نیست و روزی چند بار زنگ می زنه و حالتو می پرسه و می گه گوشی رو بزنم روی ایفون تا باهات حرف بزنه تو هم تا صداشو می شنوی کلی می خندی و جوابشو با خنده هات می دی خیلی دوست داره تو وبلاگت برات بنویسه اما وقت نمیکنه عزیزم من از طرفش برات می نویسم : دخترم من به عشق تو زندگی دوبارمو شروع کردم  به عشق دیدن تو روز هامو شب می کنم هر چند که دوری از تو برام سخته ای کاش می تونستم زودتر بیام خونه و باهات بازی کنم تو همه زندگی منی و هیچ عشقی جای تو رو نمی گیره وقتی منو می بینی و به نشانه ذوق دیدن من دستاتو می بری بالا و پایین و می خندی همه خستگی از یادم می ره می دونم ک...
15 اسفند 1391

لیلیا در اشپزخانه

از وقتی تونستی 4 دست و پا بری کل خونه رو خودت تنهایی می گردی و در حین گشتن شعر هم می خونی ده دهههه دددددددددد ادیشششش ... و یه ناخونکی هم به وسیله های خونه می زنی یا می شکونی یا پرت می کنی یا می خوریشون و در نهایت به مامان نگاه می کنی ببینی دعوات می کنه یا نه اما یه خنده و یه عزیزم تحویلت می ده مامان و تو دوباره به راهت ادامه می دی . دیروز هم برای اولین بار خودتو از حال به اشپزخونه رسوندی و این بلا رو سر گلای مامان لیلا دراوردی ... اینجا خوشحال بودی از اینکه بالاخره تونستی به اشپزخونه بیایی و کلی هم ذوق می کردی وروجک و بعد متوجه گلونای مامانی شدی و دهههههه ادیشششششششش با سرعت برق خودتو بهشون رسوندی یه ذره نگاشون کردی...
15 اسفند 1391

پرنسس من زبل شده

یه چیز جالب مامانی واست بگه   2 هفته پیش که رفته بودیم خونه مامانی و مشغول بازی با دایی بودی با تعجب دیدم که داری خیلی راحت غلت می خوری در حالیکه خونه خودمون وقتی رو شکمتی هی صدا میکنی که بیایید منو نجات بدید اما اونجا پشت سر هم غلت زدی و کل خونه رو زیر و رو کردی 1 هفته بعدش خونه مادر جون هم باز منو بابایی رو ذوق زده کردی این بار با سینه خیز رفتنت  این هفته هم مامانی بهت دست دستی و بای بای کردن رو به شکل حرفه ای یادت داد البته فقط با 5  6 بار تمرین کردن باهات اما من هر چی تو خونه بهت یاد می دادم یا نگام نمی کردی یا کم انجام می دادی خلاصه به این نتیجه رسیدیم که شما کلا بیرون از خونه با استعداد تری ... قرررربونت برم ...
10 اسفند 1391

مزه های جدید غذاهای خوشمزه تر ممممممممممممم

الان درست 1 هفتس 8 ماهگیت تموم شده گلم و می تونی غذاهای خوشمزه تر رو بخوری هوراااااااا   منم دیروز برای اولین بار برات حلیم درست کردم شکموی من نصف پیاله خوردی نوش جوووووووونت امروز هم اش جو و هندوانه خوردی .... عاشق هندونه شده بودی و هی دهنتو باز می کردی و با اشتیاق بعدی رو در خواست می کردی ... فکر کنم بابایی باید تابستون هر شب با یه نیسان هندونه بیاد خونه   اما ناراحتم واسه اینکه زیاد توپول نشدی و قد نکشیدی کلی مامان غصه می خوره ... امیدوارم این دفعه که رفتیم پیش عمو دکتر بهمون خبرای خوب بده ... به امید خدا     ...
6 اسفند 1391

باز هم با هم رفتیم اتلیه

خیلی وقت بود که می خواستم دوباره ببرمت اتلیه اما منتظر بودم که نشستن یاد بگیری . بابایی هم سرش یه ذره شلوغ بود و دلش می خواست باهامون باشه تا بالاخره  21 بهمن ساعت 3 رفتیم .  وقتی از در رفتیم تو خاله که عکس ازت انداخته بود قبلا نشاختت ، وقتی بهش گفتم که لیلیا خانومی کلی تعجب کرد و گفت مثل نوزادیات ناز و خوشگلی بعدش بغلت کرد و تو هم زود باهاش دوست شدی ... 3 ساعت طول کشید تا خاله ازت عکس گرفت تو هم هر کاری دلت خواست کردی و همه جارو به هم ریختی اما خاله خیلی مهربونی می کرد حتی یک بار هم رو پتوشون جیش کردی اما باز خاله با مهربونی اونجا رو تمیز کرد . با همه دوست شده بودی و براشون می خندیدی ولی تا دوربین رو می دیدی اخمات می رفت تو...
6 اسفند 1391
1